یه پسرو دختر که زمانی که همدیگرو باتمام وجود دوست داشتن یعدپایان ملاقتشون باهم سوار ماشین شدن آروم کنارهم نشستن...دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد پسر کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود
پسر وقتی دید به مقصد نزدیک میشه کاغذرو به دختر داد.دختر هم ازفرصت استفاده کرد وحرفشو به پسر گفت که شاید بعد پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه...دختر قبل اینکه نامه پسر رو بخونه گفت:دیگه ازاون خسته شده دیگه عشقش رو نسبت به اون از دست داده والان پسری پیدا شده که بهتر از اون پسر درحالی که بغض تو گلوش بود واشک توچشماش جمع شده بود با ناراحتی از ماشین پیاده شددرهمین حال ماشینی به پسرزد و درجا مرد....دختر باتمام وجود درحال گریه بودیاد کاغذ اوفتاد که پسر بهش داده بود وقتی کاغذ راباز کردپسر نوشته بود
.
.
.
.
.
اگه یه روزی ترکم کنی میمیرم...
نظرات شما عزیزان: